شماره ٣٥٤: ز دلت چه داد خواهم که نه داور مني

ز دلت چه داد خواهم که نه داور مني
ز غمت چه شاد باشم که نه غم خور مني
همه عالم آگهي شد که جفاکش توام
نيم از دل تو آگه که وفاگر مني
دلم از ميانه گم شد عوضش چه يافتم
که نه حاصلم همين بس که تو دلبر مني
نفسي دريغ داري ز من اي دريغ من
ز تو قانعم به بوئي که سمنبر مني
به کمند زلفت اندر خفه گشت جان من
ديتش هم از تو خواهم که تو داور مني
به لبت شفيع بردم که مرا قبول کن
به ستيزه گفت خون خور که نه در خور مني
ز در تو چند لافم که تو روزي از وفا
به حقايقي نگفتي که سگ در مني