شماره ٣٢٩: يکي بخرام در بستان که تا سرو روان بيني

يکي بخرام در بستان که تا سرو روان بيني
دلت بگرفت در خانه برون آتا جهان بيني
چو رفتي سوي بستان ها يکي بگذر به گورستان
که گورستان همي گويد بيا تا دوستان بيني
بسي بادام چشمانند به دام مرغ حيرانند
بسا پسته دهانان را تو بربسته دهان بيني
اميري را که بر قصرش هزاران پاسبان بودند
تو اکنون بر سر گورش کلاغي پاسبان بيني
سر تابوت شاهان را اگر در گور بگشايند
فتاده در يکي کنجي دو پاره استخوان بيني
احد گويان صمد جويان همه زير زمين رفتند
تو مهرويان مهوش را در اين خاک گران بيني
چه دل بندي در اين دنيا ايا خاقاني خاکي
که تا بر هم نهي ديده نه اين بيني نه آن بيني