شماره ٢٩١: شب من دام خورشيد است گوئي زلف يار است اين

شب من دام خورشيد است گوئي زلف يار است اين
شب است اين يا غلط کردم که عيد روزگار است اين
اگر ناف بهشت از شب تهي ماند آن نمي دانم
مرا در ناف شب دانم بهشتي آشکار است اين
سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادي
چو جانم در سماع آمد که يارب وصل يار است اين
قرارم شد ز هفت اندام گوهر هفت ناکرده
ز هفتم پرده رخ بنمود گوئي نوبهار است اين
چو من در پايش افتادم چو خلخال زرش گفتا
که چون خلخال ما هم زرد و هم نالان و زار است اين
بخستم نيم دينارش به گاز از بي خودي يعني
که گر جم را نگين است آن نگينش را نگار است اين
ز بس از زخم دندانم برآمد آبله ش بر لب
رقيبش گفت پندارم لب تبخاله دار است اين
لبش زنهار مي کرد از لبم گفتم معاذ الله
قصاص خون همي خواهم چه جاي زينهار است اين
حلي چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده
گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است اين
رقيب آمد که بيرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که اين مايه نداني تو که ما را يار غار است اين
جهان را يادگاري نيست به ز اشعار خاقاني
به فر خسرو عادل نکوتر يادگار اين