شماره ٢٣٥: زنگ دل از آب روي شستيم

زنگ دل از آب روي شستيم
وز درد هوا سبوي شستيم
دل را به کنار جوي برديم
وز يار کناره جوي شستيم
از شهر شما دواسبه رانديم
از خون سر چار سوي شستيم
جان را به وداع آفرينش
از عالم تنگ خوي شستيم
سجاده به هشت باغ برديم
دراعه به چار جوي شستيم
نه قندز شب نه قاقم روز
چون دست ز هر دو موي شستيم
گفتي که دهان به هفت خاک آب
از ياد خسان بشوي، شستيم
گفتي ز جهان نشسته اي دست
در گوش جهان بگوي شستيم
از زن صفتي به آب مردي
حيض همه رنگ و بوي شستيم
زان نفس که آب روي جستي
ما دست ز آبروي شستيم
خاقاني وار تخته عمر
از ابجد گفت گوي شستيم