شماره ١٣٧: آتش عشق تو ديد صبرم و سيماب شد

آتش عشق تو ديد صبرم و سيماب شد
هستي من آب گشت، آب مرا آب شد
از تف عشق تو دل در کف سودا فتاد
سوخته چون سيم گشت، کشته چو سيماب شد
سوخت مرا عشق تو جان به حق النار برد
کوره عجب گرم بود سوخته پرتاب شد
دوش گرفتم به گاز نيمه دينار تو
چشم تو با زلف گفت، زلف تو در تاب شد
شب همه مهتاب و من کردم سربازيي
بس که سر شبروان، در شب مهتاب شد
هم به پناه رخت نقب زدم بر لبت
باک نکردم که صبح آفت نقاب شد
اين چه حديث است باز من که و عشق تو چه
خاصه وفا در جهان گوهر ناياب شد
چيست به ديوان عشق حاصل کارم جز آنک
عمر سبک پاي گشت، بخت گران خواب شد
هستي خاقاني است غارت عشق اي دريغ
هرچه شبان پروريد روزي قصاب شد