شماره ٨٨: عقل در عشق تو سرگردان بماند

عقل در عشق تو سرگردان بماند
چشم جان در روي تو حيران بماند
در ره سرگشتگي عشق تو
روز و شب چون چرخ سرگردان بماند
چون نديد اندر دو عالم محرمي
آفتاب روي تو پنهان بماند
هرکه چوگان سر زلف تو ديد
همچو گويي در سر چوگان بماند
هر که سر گم کرد و دل در کار تو
چون سر زلف تو بي سامان بماند
هرکه يک دم آب دندان تو ديد
تا ابد انگشت بر دندان بماند
هرکه جست آب حيات از لعل تو
جاودان در ظلمت هجران بماند
گر کسي را وصل دادي بي طلب
ديدم آن در درد بي درمان بماند
ور کسي را با تو يکدم دست بود
عمرها در هر دو عالم زان بماند
حاصل خاقاني از سوداي تو
چشم گريان و دل بريان بماند