شماره ١١

ز ميرين يکي بود کهتر به سال
ز گردان رومي برآورده يال
گوي بر منش نام او اهرنا
ز تخم بزرگان رويين تنا
فرستاد نزديک قيصر پيام
که داني که ما را نژادست و نام
ز ميرين به هر گوهري بگذرم
به تيغ و به گنج درم برترم
به من ده کنون دختر کهترت
به من تازه کن لشکر و افسرت
چنين داد پاسخ که پيمان من
شنيدي مگر با جهانبان من
که داماد نگزيند اين دخترم
ز راه نياکان خود نگذرم
چو ميرين يکي کار بايدت کرد
ازان پس تو باشي ورا هم نبرد
به کوه سقيلا يکي اژدهاست
که کشور همه پاک ازو در بلاست
اگر کم کني اژدها را ز روم
سپارم ترا دختر و گنج و بوم
که همتاي آن گرگ شيراوژنست
دمش زهر و او دام آهرمنست
چنين داد پاسخ که فرمان کنم
بدين آرزو جان گروگان کنم
ز نزديک قيصر بيامد برون
دلش زان سخن کفته جان پر زخون
به ياران چنين گفت کان زخم گرگ
نبد جز به شمشير مردي سترگ
ز ميرين کي آيد چنين کارکرد
نداند همي قيصر از مرد مرد
شوم زو بپرسم بگويد مگر
سخن با من از بي پي چاره گر
بشد تا به ايوان ميرين چوگرد
پرستنده يي رفت و آواز کرد
نشستنگهي داشت ميرين که ماه
به گردون ندارد چنان جايگاه
جهانجوي با گبر کنداوري
يکي افسري بر سرش قيصري
پرستنده گفت اهرن پيلتن
بيامد به در با يکي انجمن
نشستنگهي ساخت شايسته تر
برفت آنک بودند بايسته تر
به ايوان ميرين نماندند کس
دو مهتر نشستند بر تخت بس
چو ميرين بديدش به بر درگرفت
بپرسيدن مهتر اندر گرفت
بدو گفت اهرن که با من بگوي
ز هرچت بپرسم بهانه مجوي
مرا آرزو دختر قيصرست
کجا روم را سربسر افسرست
بگفتيم و پاسخ چنين داد باز
که در کوه با اژدها رزم ساز
اگر بازگويي تو آن کار گرگ
بوي مر مرا رهنماي بزرگ
چو بشنيد ميرين ز اهرن سخن
بپژمرد و انديشه افگند بن
که گر کار آن نامدار جهان
به اهرن بگويم نماند نهان
سرمايه مردمي راستيست
ز تاري و کژي ببايد گريست
بگويم مگر کان نبرده سوار
نهد اژدها را سر اندر کنار
چو اهرن بود مر مرا يار و پشت
ندارد مگر باد دشمن به مشت
برآريم گرد از سر آن سوار
نهان ماند اين کار يک روزگار
به اهرن چنين گفت کز کار گرگ
بگويم چو سوگند يابم بزرگ
که اين کار هرگز به روز و به شب
نگويي نداري گشاده دو لب
بخورد اهرن آن سخت سوگند اوي
بپذرفت سرتاسر آن بند اوي
چو قرطاس را جامه خامه کرد
به هيشوي ميرين يکي نامه کرد
که اهرن که دارد ز قيصر نژاد
جهانجوي با گنج و با تخت و داد
بخواهد ز قيصر همي دختري
که ماندست از دختران کهتري
همي اژدها دام اهرن کند
بکوشد کزان بدنشان تن کند
بيامد به نزديک من چاره جوي
گذشته سخنها گشادم بدوي
ازان گرگ و آن رزم ديده سوار
بگفتم همه هرچ آمد به کار
چنان هم که کار مرا کرد خوب
کند بي گمان کار اين مرد خوب
دو تن را بدين مرز مهتر کند
چو خورشيد را بر سر افسر کند
بيامد دوان اهرن چاره جوي
به نزديک هيشوي بنهاد روي
چو اهرن به نزديک دريا رسيد
جهانجوي هيشوي پيشين دويد
ازو بستد آن نامه دلپسند
برو آفرين کرد و بگشاد بند
بدو گفت هيشوي کاي راد مرد
بيايد کنون او به کردار گرد
يکي نامداري غريب و جوان
فدي کرد بر پيش ميرين روان
کنون چون کند رزم نر اژدها
به چاره نيابد مگر زو رها
مرا گفتن و کار بر دست اوست
سخن گفتن نيک هرجا نکوست
تو امشب بدين ميزبان راي کن
بنه شمع و دريا دل آراي کن
که فردا بيايد گو نامجوي
بگويم بدو هرچ گويي بگوي
به شمع آب دريا بياراستند
خورشها بخوردند و مي خواستند
چنين تا سپيده ز ياقوت زرد
بزد شيد بر شيشه لاژورد
پديد آمد از دشت گرد سوار
ز دورش بديد اهرن نامدار
چو تنگ اندر آمد پياده دوان
پذيره شدش مرد روشن روان
فرود آمد از باره جنگي سوار
مي و خوردني خواست از نامدار
يکي تيز بگشاد هيشوي لب
که شادان بدي نامور روز و شب
نگه کن بدين مرد قيصر نژاد
که گردون گردان بدو گشت شاد
هم از تخمه قيصرانست نيز
همش فر و نام و همش گنج و چيز
به دامادي قيصر آمدش راي
همي خواهد اندر سخن رهنماي
چنو نيست مر قيصران را همال
جوانيست با فر و با برز و يال
ازو خواست يک بار و پاسخ شنيد
کنون چاره ديگر آمد پديد
همي گويدش اژدهاگير باش
گر از خويشي قيصر آژير باش
به پيش گرانمايگان روز و شب
بجز نام ميرين نراند به لب
هرانکس که باشند زيباي بخت
بخواهد که ماند بدو تاج و تخت
يکي برز کوهست از ايدر نه دور
همه جاي خوردن گه کام و سور
يکي اژدها بر سر تيغ کوه
شده مردم روم زو در ستوه
همي ز آسمان کرگس اندر کشد
ز دريا نهنگ دژم برکشد
همي دود زهرش بسوزد زمين
نخواند برين مرز و بوم آفرين
گر آن کشته آيد به دست تو بر
شگفتي شوي در جهان سربسر
ازو ياورت پاک يزدان بود
به کام تو خورشيد گردان بود
بدين زور و بالا و اين دستبرد
ندانيم همتاي تو هيچ گرد
بدو گفت رو خنجري کن دراز
ازو دسته بالاش چون پنج باز
ز هر سوش برسان دندان مار
سناني برو بسته برسان خار
همي آب داده به زهر و به خون
به تيزي چو الماس و رنگ آب گون
به فرمان يزدان پيروزبخت
نگون اندر آويزمش بر درخت