شماره ٧٦: جز آستان توام در جهان پناهي نيست

جز آستان توام در جهان پناهي نيست
سر مرا بجز اين در حواله گاهي نيست
عدو چو تيغ کشد من سپر بيندازم
که تيغ ما بجز از ناله اي و آهي نيست
چرا ز کوي خرابات روي برتابم
کز اين به هم به جهان هيچ رسم و راهي نيست
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهي نيست
غلام نرگس جماش آن سهي سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهي نيست
مباش در پي آزار و هر چه خواهي کن
که در شريعت ما غير از اين گناهي نيست
عنان کشيده رو اي پادشاه کشور حسن
که نيست بر سر راهي که دادخواهي نيست
چنين که از همه سو دام راه مي بينم
به از حمايت زلفش مرا پناهي نيست
خزينه دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهاي چنين حد هر سياهي نيست