شماره ٤٠

اگر روي طلب زائينه معني نگرداني
فساد از دل فروشوئي، غبار از جان برافشاني
هنر شد خواسته، تمييز بازار و تو بازرگان
طمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زنداني
يکي ديوار ناستوار بي پايه ست خود کامي
اگر بادي وزد، ناگه گدازد رو بويراني
درين دريا بسي کشتي برفت و گشت ناپيدا
ترا انديشه بايد کرد زين درياي طوفاني
بچشم از معرفت نوري بيفزاي، ار نه بيچشمي
بجان از فضل و دانش جامه اي پوش، ار نه بيجاني
بکس مپسند رنجي کز براي خويش نپسندي
بدوش کس منه باري که خود بردنش نتواني
قناعت کن اگر در آرزوي گنج قاروني
گداي خويش باش ار طالب ملک سليماني
مترس از جانفشاني گر طريق عشق ميپوئي
چو اسمعيل بايد سر نهادن روز قرباني
به نرد زندگاني مهره هاي وقت و فرصت را
همه يکباره ميبازي، نه ميپرسي، نه ميداني
ترا پاک آفريد ايزد، ز خود شرمت نميآيد
که روزي پاک بودستي، کنون آلوده داماني
از آنرو ميپذيري ژاژخائيهاي شيطان را
که هرگز دفتر پاک حقيقت را نميخواني
مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت
بداند ديو کز شاگردهاي اين دبستان
چه زنگي ميتوان از دل ستردن با سيه رائي
چه کاري ميتوان از پيش بردن با تن آساني
درين ره پيشوايان تو ديوانند و گمراهان
سمند خويش را هر جا که ميخواهند ميراني
مزن جز خيمه علم و هنر، تا سربرافرازي
مگو جز راستي، تا گوش اهريمن بپيچاني
زبد کاري قبا کردي و از تلبيس پيراهن
بسي زيبنده تر بود از قباي ننگ، عرياني
همي کندي در و ديوار بام قلعه جان را
يکي روزش نکردي چون نگهبانان نگهباني
ز خود بيني سيه کردي دل بيغش، ز خودبيني
ز ناداني در افتادي درين آتش، ز ناداني
چرا در کارگاه مردمي بي مايه و سودي
چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهاني
چه ميبافي پرند و پرنيان در دوک نخ ريسي
چه ميخواهي درين تاريک شب زين تيه ظلماني
عصا را اژدها بايست کردن، شعله را گلزار
تو با دعوي گه ابراهيم و گاهي پور عمراني
چرا تا زر و داروئيت هست از درد بخروشي
چرا تا دست و بازوئيت هست از کار و اماني
چو زرع و خوشه داري، از چه معني خوشه چينستي
چو اسب و توشه داري، از چه اندر راه حيراني
چه کوشي بهر يک گوهر بکان تيره هستي
تو خود هم گوهري گر تربيت يابي و هم کاني
تو خواهي دردها درمان کني، اما به بيدردي
تو خواهي صعبها آسان کني، اما به آساني
بيابانيست تن، پر سنگلاخ و ريگ سوزنده
سرابت ميفريبد تا مقيم اين بياباني
چو نورت تيرگيها را منور کرد، خورشيدي
چو در دل پرورانيدي گل معني، گلستاني
خرابيهاي جانرا با يکي تغيير معماري
خسارتهاي تن را با يکي تدبير تاواني
بنور افزاي، نايد هيچگاه از نور تاريکي
به نيکي کوش، هرگز نايد از نيکي پشيماني
تو اندر دکه دانش خريداري و دلالي
تو اندر مزرع هستي کشاورزي و دهقاني
مکن خود را غبار از صرصر جهل و هوي و کين
درين جمعيت گمره نيابي جز پريشاني
همي مردم بيازاري و جاي مردمي خواهي
همي در هم کشي ابروي، چون گويند ثعباني
چو پتک ار زير دستانرا بکوبي و نينديشي
رسد روزي که بيني چرخ پتکست و تو سنداني
چو شمع حق برافروزند و هر پنهان شود پيدا
تو ديگر کي تواني عيب کار خود بپوشاني
عوامت دست ميبوسند و تو پابند سالوسي
خواصت شير ميخوانند و تو از گربه ترساني
ترا فرقان دبيرستان اخلاق و معالي شد
چرا چون طفل کودن زين دبيرستان گريزاني
نگردد با تو تقوي دوست، تا همکاسه آزي
نباشد با تو دين انباز، تا انباز شيطاني
بدانش نيستي نام آور و منعم بديناري
بعمني نيستي آزاده و عارف بعنواني
تو تصوير و هوي نقاش و خودکامي نگارستان
از آنرو گه سپيدي، گه سياهي، گه الواني
جز آلايش چه زايد زين زبوني و سيه رائي
جز اهريمن کرا افتد پسند اين خوي حيواني
پلنگ اندر چرا خور، يوز در ره، گرگ در آغل
تو چوپان نيستي، بهر تو عنوانست چوپاني
قماش خود ندانم با چه تار و پود ميبافي
نه زربفتي، نه ديبائي، نه کرباسي، نه کتاني
براي شستشوي جان ز شوخ و ريم آلايش
ز علم و تربيت بهتر چه صابوني، چه اشناني
ز جوي علم، دل را آب ده تا بر لب جوئي
ز خوان عقل، جان را سير کن تا بر سر خواني
روان ناشتا را کشت ناهاري و مسکيني
تو گه در پرسش آبي و گه در فکرت ناني
بيا کندند بارت تا نينگاري که بي توشي
گران کردند سنگت تا نپنداري که ارزاني
ز آلايش نداري باک تا عقلست معيارت
سبکساري نبيني تا درين فرخنده ميزاني
چرا با هزل و مستي بگذراني زندگاني را
چرا مستي کني و هوشيارانرا بخنداني
بغير از درگه اخلاص، بر هر درگهي خاکي
بغير از کوچه توفيق، در هر کو بجولاني
بصحراي وجود اندر، بود صد چشمه حيوان
گناه کيست چون هرگز نمينوشي و عطشاني
براي غرق گشتن اندرين دريا نيفتادي
مکن فرصت تبه، غواص مرواريد و مرجاني
همي اهريمنان را بدسرشت و پست مينامي
تو با اين بد سگاليها کجا بهتر ازيشاني
نديدي لاشه هاي مطبخ خونين شهرت را
اگر ديدي، چرا بر سفره اش هر روز مهماني
نکو کارت چرا دانند، بدراي و بدانديشي
سبکبارت چرا خوانند، زير بار عصياني
بتيغ مردم آزاري چرا دل را بفرسائي
براي پيکر خاکي چرا جان را برنجاني
دبيري و دبير بي کتاب و خط و املائي
هژبري و هژبر بيدل و چنگال و دنداني
کجا با تند باد زندگي داني در افتادن
تو مسکين کاز نسيم اندکي چون بيد لرزاني
درين گلزار نتواني نشستن جاودان، پروين
همان به تا که بنشستي، نهالي چند بنشاني