شماره ٢٨٣: زين گلستان نيستم محتاج دامن چيدني

زين گلستان نيستم محتاج دامن چيدني
مي برد چون رنگم آخر بي قدم گرديدني
از ندامت کاري ذوق طرب غافل نيم
صد گريبان ميدرد بوي گل از باليدني
عمرها بر خويش بالد شيشه تا خالي شود
گردن بسيار ميخواهد بسر غلطيدني
تا بکي دزددتري يارب خط پيشانيم
خشک شد اين لب باميد زمين بوسيدني
پنجه بيکار منع خار خار دل نکرد
کاش باشد سينه بر برگ حنا ماليدني
مست و مخموري نميباشد همه محو دليم
سنگ اين کهسار و مينا در بغل خوابيدني
چون حباب از خامشي مگذر که حسن عافيت
خفته است آينه در دست قفس دزديدني
عيب جوئي طبع ما را دشمن آرام کرد
خواب بسيار است اگر باشد مژه پوشيدني
خودنمائي هر چه باشد خارج آهنگ حياست
چون گره بيرون تاريم از همين باليدني
ديده از نقش تماشاخانه گردون مپوش
دستگاه آن پري زين شيشه دارد ديدني
غير عرياني بهر کسوت که ميدوزيم چشم
دارد از هر رشته بر ما زير لب خنديدني
بي دليل عجز (بيدل) هيچ جا نتوان رسيد
سعي کن چندانکه آيد پيش پا لغزيدني