شماره ٢٧٢: رفتي چو مي از ساغر و ديگر ننشستي

رفتي چو مي از ساغر و ديگر ننشستي
اي اشک دمي بر مژه تر ننشستي
جان سختي حرص اينهمه مقدور که باشد
زد بر کمرت بار دل و در ننشستي
نامحرمي عافيتت طرفه جنون داشت
پرواز هم افسرد و ته پر ننشستي
اي قطره دماغت نکشد ننگ فسردن
خوشباش که بر مسند گوهر ننشستي
چون آتش ازين جاه که خاکست مآلش
گو شعله نباليدي و اخگر ننشستي
اي سايه چنين پهن که چيده است بساطت
آخر تو زخاک آنهمه برتر ننشستي
بر مسند اقبال که جز نام ندارد
چون نقش نگين يکدو عرق تر ننشستي
عالم همه افسانه تکليف صداعست
آه از تو رين مجلس اگر کر ننشستي
ناراستي از جاده فهمت بدر انداخت
بودي خط تحقيق و بمسطر ننشستي
گر مفلسي و شهرت جاهيست ضرورت
تشهير کمي نيست که بر خر ننشستي
(بيدل) همه تن حلقه شدي ليک چه حاصل
در خاک نشستي ويران در ننشستي