شماره ١٢٥: اي باوج قدس فرش آستان انداخته

اي باوج قدس فرش آستان انداخته
سجده در بارت زمين بر آسمان انداخته
هر کجا پائي براهت برده عجز لغزشي
بر سپهر ناز طرح کهکشان انداخته
شمع خلوتگاه يکتائي بفانوس خيال
کرده مژگان بازو آتش در جهان انداخته
دستگاه حيرتت در چارسوي آگهي
جنس هر آينه بيرون دکان انداخته
اي بسا فطرت که در پرواز اوج عزتت
جسته زين نه بيضه بر در آشيان انداخته
هرکسي اينجا برنگي خاک بر سر ميکند
آبروي فکر در جوي بيان انداخته
حيرت بدست و پايان طلب امروز نيست
موج گوهر بحرها را برکران انداخته
دربساطي کز هجوم بيدماغيهاي ناز
يکصدا صد کوه در پاي فغان انداخته
چون سحر خلقي جنون کرده است و از خود ميرود
بر نفس بار دو عالم کاروان انداخته
تا کري گيرد ره شور محيط گير و دار
قطره آبي حلقه در گوش شهان انداخته
تا نچيند از گل و خار تعين انفعال
انس موئي در دماغ بيدلان انداخته
صنعت عشقست کز آينه سازيهاي شوق
کرده دل را آب و تشويشي دران انداخته
خواب و بيداري که جز بست و گشاد چشم نيست
راه هستي تا عدم شب در ميان انداخته
چرخ راسرگشته ذوق طلب فهميده ايم
غافليم از مقصد خاک عنان انداخته
عالم يکتاست اينجا معرفت در کار نيست
خودسريها فهم ما را در گمان انداخته
سعي فطرت نارسا و عرصه تحقيق تنگ
در کمان جوئيد تير برنشان انداخته
با پري جز غيرت ناموس مينا هيچ نيست
آگهي بر مغز بار استخوان انداخته
تا نميسوزيم (بيدل) پرفشانيها بجاست
مشرب پروانه ايم آتش بجان انداخته