شماره ٢٩٥: حيرت آهنگم که مي فهمد زبان راز من

حيرت آهنگم که مي فهمد زبان راز من
گوش بر آينه نه تا بشنوي آواز من
نالها در سينه از ضبط نفس خون کرده ام
آشيان لبريز نوميديست از پرواز من
حسن اظهار حقيقت پرنزاکت جلوه بود
تا ببزم آيم زخلوت سوخت رنگ ناز من
لفظ شد از خودفروشي معني بيرنگيم
نيست غير از من کسي چون بوي گل غماز من
دل بهر انديشه ئي طاوس بهاري ديگر است
در چه رنگ افتاده است آينه گلباز من
مشت خاکي بودم آشوب نفس گل کرده ام
ناله ئي کز سرمه جوشاندم بس است اعجاز من
داغ شو اي پرشس از کيفيت حال سپند
نغمه ئي دارم که آتش ميزند در ساز من
گوش گو محرم نواي پرده عجزم مباش
اينقدرها بسکه تا دل ميرسد آواز من
با مزاج هستيم ربطي ندارد عافيت
رنگ تصوير دلم خونست و بس پرواز من
شمع را در بزم بهر سوختن آورده است
فکر انجامم مکن گرديده ئي آغاز من
چشم تا بر هم زنم زين دامگاه آزاده ام
در خم مژگان وطن دارد پر پرواز من
اينقدر (بيدل) بدام حيرت دل ميطپم
ره زمن بيرون ندارد فکر گردون تازمن