شماره ٢٨٥: چنين کشته حسرت کيستم من

چنين کشته حسرت کيستم من
که چون آتش از سوختن زيستم من
نه شادم نه محزون نه خاکم نه گردون
نه لفظم نه مضمون چه معنيستم من
نه خاک آستانم نه چرخ آشيانم
پري ميفشانم کجائيستم من
اگر فانيم چيست اين شور هستي
وگر باقيم از چه فانيستم من
بناز اي تخيل ببال اي توهم
که هستي گمان دارم و نيستم من
هوائي در آتش فگنده است نعلم
اگر خاک گردم نمي ايستم من
نوائي ندارم نفس مي شمارم
اگر ساز عبرت نيم چيستم من
بخنديد اي قدردانان فرصت
که يک خنده بر خويش نگريستم من
درين غمکده کس مميراد يارب
بمرگي که بي دوستان زيستم من
جهان کو بسامان هستي بنازد
کمالم همين بس که من نيستم من
باين يکنفس عمر موهوم (بيدل)
تا تهمت شخص باقيستم من