شماره ٢٦٠: بوهم اين و آن خونشد دل غفلت پرست من

بوهم اين و آن خونشد دل غفلت پرست من
وگرنه همچو صحرا دامن خود داشت دست من
تحير در جنون ميغلطد از نيرنگ تصويرم
زپرواز نگاه کيست يارب رنگ بست من
سلامت متهم دارد بکمظرفي حبابم را
محيطي ميکنم تعمير اگر بالد شکست من
حريف بيخوديها کيست کز چشم جنون پيما
خمستان در سرو پيمانه در دستست مست من
رفيقان چون نگه رفتند و من چون اشک در خاکم
زمينگير ندامت ماند کوششهاي پست من
زبرق آه دارم ناوکي در کيش نوميدي
حذر از جرأت اي ظالم که پر صافست شست من
باين سستي که مي بينم زبخت ناراسا (بيدل)
کشد نقاش مشکل هم بدامان تو دست من