شماره ٢٠٢: هيهات تا که از نظرم رفت دلبرم

هيهات تا که از نظرم رفت دلبرم
من خاک ره بسر چه کنم خاک بر سرم
پوشيد چشم از دو جهان گرد رفتنش
آئينه نقش پاست بهر سو که بنگرم
بيمار ياس بر که برد شکوه الم
داغم زناله ئي که تهي کرد بسترم
زين عاجزي کسي چه بحالم نظر کند
سوزن بديده ميشکند جسم لاغرم
فرياد من زشمع بگوش که ميرسد
هر چند بال ناله کشم رنگ بي پرم
گرمي در آتش تب و تابم نفس گداخت
خاکستري مگر بکشد در ته پرم
جيب ملامتم زتظلم بهانه جوست
مژگان بهر که باز کنم سينه ميدرم
در دامني که دست زنم از ادب شلم
بر وعده ئي که گوش نهم از حيا کرم
اکنون کجاست حوصله و کو اميد عيش
مي پيش ازين نبود که کم شد زساغرم
اياش در عدم بسراغم رضا دهند
تا من بدان جهان دوم و بازش آورم
بر فرق بيکسم که نهد دست داغ دل
در ماتمم که گريه کند ديده ترم
(بيدل) کجا روم زکه پرسم مقام يار
آواره قاصد نفسم نامه مي برم