شماره ١٩٤: هر گه ببرگ و ساز معشيت گريستم

هر گه ببرگ و ساز معشيت گريستم
خنديدم آنقدر که بطاقت گريستم
چون شمع کلفت سحري داشتم به پيش
دور از وطن نرفته بغربت گريستم
نقشي بر آب ميزند اجزاي کائنات
حيرانم اينقدر بچه مدت گريستم
چون ابرم انفعال بدور حيا گداخت
تا بر مزار عالم عبرت گريستم
ايشمع سعي عجز همين خاک گشتن است
من هم بنارسائي طاقت گريستم
از بسکه درد بي اثري داشت طينتم
در پيش هر که کرد نصيحت گريستم
بيدرديم کشيد بدريوزه عرق
مژگان نمي نداشت خجالت گريستم
يک اشک گرم داشت شرار ضعيف من
باري بديده رم فرصت گريستم
حسرت شبي بوعده ديدارم آب کرد
از هر سر شک صبح قيامت گريستم
روزي که اشک شد گره ديده گهر
بر تنگي معاش فراغت گريستم
هر جا طمع فگند بساط توقعي
چون آبرو بمرگ قناعت گريستم
اندوهم از معاصي پوچ آنقدر نبود
بر خفت تنزل رحمت گريستم
(بيدل) گر آگهي سبب گريه ام مپرس
بيکار بود ذوق ندامت گريستم