شماره ١٥٠: منم آن نشه فطرت که خمستان قديم

منم آن نشه فطرت که خمستان قديم
دارد از جوهر من سير دماغ تعظيم
ندميدم زبهاري که چمن ساز نفس
صبح ايجاد مرا خنده نمايد تعليم
بيش از آنست در آينه من مايه نور
که بهر ذره دو خورشيد نمائيم تقسيم
در بهاري که منش غنچه تمکين بندم
وضع شبنم نکشد تهمت اجزاي نسيم
شوقم آندم که پرافشاند بصحراي عقول
گشت يک عالم ارواح در انديشه جسيم
قصر سوداي جهان پايه قدري ميخواست
چتر زد دود دماغ من و شد عرش عظيم
فطرتم ريخت برون شور وجوب و امکان
ايندو تمثال در آينه من بود مقيم
بگشاد مژه ام انجمن آراي حدوث
بشکست نفسم آينه پرداز قديم
شعله بودم من و ميسوخت نفس شمع مسيح
من قدح ميزدم و مست طلب بود کليم
پيش از ايجاد باميد ظهور احمد
داشت نور احدم در کنف حلقه ميم
رفت آن نشه زياد بفسون من و تو
برد آن هوش زمغزم الم خلد و جحيم
خاک بوسي است کنون سر خط پيشاني ناز
عشق کرد آخرم اين نسخه عبرت تسليم
حلقه ام کرد سجود در يکتائي خويش
حيرت آورد بهم دايره علم و عليم
نفس ماهي درياي وفا قلابست
جيم گل ميکند از نون چو نمايند دو نيم
بحر فطرت بگهر سازي من ميگويد
گرچه صيقل زده ام آينه اشک يتيم
خلقي اينجاست بعبرتکده کعبه و دير
پيش پا خورده هر سنگ زجولان سقيم
زين خطوطي که نفس کوشش باطل دارد
جام جم تا بکجا کهنه نسازد تقويم
زين شکستي که بمو ميرسد از چيني دل
سر فغفور چسان شرم نپوشد بگليم
طاق نسياني از اين انجمن احداث کنيم
تا دم شيشه دل ماند از آفات سليم
(بيدل) افسانه غيرم سبق آهي هست
ميکند اينقدرم سير گريبان تعليم