شماره ١٤٧: مقيم وحدتم هر چند در کثرت وطن دارم

مقيم وحدتم هر چند در کثرت وطن دارم
بدريا همچو گوهر خلوتي در انجمن دارم
نفس ميسوزم و داغي بحسرت نقش مي بندم
چراغي ميکنم خاموش و تمهيد لگن دارم
حريف وحشت من نيست افسون زمينگيري
که در افسردگي چون رنگ صد دامن شکن دارم
کدام آهو ببوي نافه خواباند است داغم را
که تا ياد سويدا ميکنم سير ختن دارم
نفس تا هست سامان اميدم کم نميگردد
تخيل مشربم مي در خم و گل در چمن دارم
زدرس ما و من بحث جنوني غالبست اينجا
که هر جا لفظ پيدائيست بر معني سخن دارم
قفس پرورده رنگم باين ساز است آهنگم
چه عرياني چه مستوري همين يک پيرهن دارم
بيا اي شوق تا از خاک گشتن سر کنم راهي
دران کشور قماشي نيستي با بست و من دارم
زاسبابم رهائي نيست جز مژگان بهم بستن
درين محفل بچندين شمع يکدامن زدن دارم
حجاب آلود موهوميست مرگ و زندگي (بيدل)
ازين کسوت که ديدي گر برون آيم کفن دارم