شماره ١١٥: قيامت ميکند حسرت مپرس از طبع ناشادم

قيامت ميکند حسرت مپرس از طبع ناشادم
که من صد دشت مجنون دارم و صد کوه فرهادم
زماني در سواد سايه مژگان تأمل کن
مگر از سرمه دريابي شکست رنگ فريادم
حضور نيستي افسون شرکت برنميدارد
دو عالم يا فراموشي بدل کن تا کني يادم
گرفتار دو عالم رنگم از بيرحمي نازت
اسير الفت خود کن اگر ميخواهي آزادم
چو طفل اشک درسم آنقدر کوشش نميخواهد
بعلم آراميدن لغزش پائيست استادم
بسامان دلم آواره صد دشت بيتابي
زمنزل جاده ام دور است يارب گمشود زادم
طراوت برده ام از آب و گرمي از دل آتش
چو ياقوت از فسردن انفعال صلح اضدادم
فلک مشکل حريف منع پروازم تواند شد
چو آواز جرس گيرم قفس سازد زفولادم
درين صحراي حيرت دانه و دامي نمي باشد
همان چون بلبل تصوير نقاشست صيادم
علاج خانه زنبور نتوان کرد بي آتش
رکاب ناله گيرم تا ستاند از فلک دادم
نفس را دام الفت خوانده ام چون صبح وزين غافل
که بيرون ميبرد زين خاکدان آخر همين بادم
غبار جانکني بربال وحشت بسته ام (بيدل)
صداي بيستون قاصد مکتوب فرهادم