شماره ١٠٧: فسردن نيست ممکن دست بردارد زپهلويم

فسردن نيست ممکن دست بردارد زپهلويم
رگ خوابست چون مخمل زغفلت هر سر مويم
برنگ پرتو خورشيد عالم را بزر گيرم
اگر ميل پرافشاني نمايد رنگ از رويم
ورق گردانده است از معني تحقيق لفظ من
بياض نسخه عبرت سواد چشم آهويم
من و نشو و نماي سرکشي حاشا معاذالله
نهال جاده ام يکسجده هموار ميرويم
زبان لاف هم در مفلسي ها بسته ميگردد
تهي دستي درين ويرانه کرد آخر دعاگويم
درين گلشن بغير از انفعالم نيست ساماني
گل چشمم همين عيبي است گر رنگست و گر بويم
بخواب نيستي موج دگر ميزد غبار من
باين آوارگي يارب که گردانيد پهلويم
ندارد چاره از دريا شگافي طالب گوهر
دلي گم کرده ام در عالم اسباب ميجويم
زطاق چين ابروي که افتادم نميدانم
که گل کرده است هر چيني شکست از هر بن بويم
ضعيفي ننگ تغيير وفايم برنميدارد
چو نقش جبهه خود با دو عالم سجده يکرويم
بضاعت نيست جز تسليم در بار نياز من
محبت کرد ايجاد از خميدنهاي ابرويم
مرا سنجيدگي ايمن زتشويش هوس دارد
زدام بال و پر فارغ چو شاهين ترازويم
زافسون شرر پروازي من ناله درگيرد
زبان شمعم و حرف پر پروانه مي گويم
ضعيفم آنقدر (بيدل) که با صد شعله بيتابي
نچيند تا ابد دامن شکست رنگ در رويم