شماره ٩٣: عشق هوئي زد بصد مستي جنون باز آمديم

عشق هوئي زد بصد مستي جنون باز آمديم
باده شورانگيخت بيرون خم راز آمديم
آينه صيقل زدن بي صيد تمثالي نبود
سينه دريادت خراشيديم گلباز آمديم
جسم خاکي گر نمي بود اينقدر شوخي که داشت
بيشتر زين سرمه باب چشم غماز آمديم
چون سحر زين يک تبسم قيد نيرنگ نفس
با همه پرواز آزادي قفس ساز آمديم
آشيان پرداز عنقا بود شوق بي نشان
گفتگوي رنگ بالي زد بپرواز آمديم
دوري آنمهر تابان نور ما را سايه کرد
بهر اين روز سيه زان عالم ناز آمديم
لب گشودن انحراف جاده تسليم بود
شکر هم گر راه بر شد شکوه پرداز آمديم
نغمه ما بر شکست ساز محمل ميکشد
سرمه رفتيم آنقدر از خود که آواز آمديم
از کفي خاک اينقدر گرد قيامت حيرت است
بي تکلف سحر جوشيديم و اعجاز آمديم
اول و آخر حسابي از خط پرکار داشت
چون بهم پيوست بي انجام و آغاز آمديم
فرعها را از رجوع اصل (بيدل) چاره نيست
راه ها سربسته بود آخر بخود باز آمديم