شماره ٢٨٨: در جگر صد رنگ طوفان کرده ايم

در جگر صد رنگ طوفان کرده ايم
تا سرشکي نذر مژگان کرده ايم
حيرت از طاوس ما پر ميزند
وحشتي را نرگسستان کرده ايم
اخگر ما پرده خاکستر است
بيضه قمري نمايان کرده ايم
تا نفس بر خود طپيد آئينه نيست
چون حباب اين جلوه سامان کرده ايم
شبنم ما حبيب خجلت ميدرد
يک عرق آينه عريان کرده ايم
ناله حسرت خانه ديدار اوست
در نفس آينه پنهان کرده ايم
عشق از محرومي ما داغ شد
بي جنون سير بيابان کرده ايم
دست بر هم سودني داريم و بس
خدمت طبع پشيمان کرده ايم
ما وشمع کشته نتوان فرق کرد
اينقدر سر در گريبان کرده ايم
ماتم فرحت زحسرت روشن است
جاي مو مژگان پريشان کرده ايم
اي توانائي بزور خود مناز
ما ضعيفان آنچه نتوان کرده ايم
از هجوم اشک ما (بيدل) مپرس
يار مي آيد چراغان کرده ايم