شماره ٢٨٢: خونخوردم و زين باغ برنگي نرسيدم

خونخوردم و زين باغ برنگي نرسيدم
بشکست دل اما بترنگي نرسيدم
عمريست پرافشان جنونم چه توان کرد
چون ناله درين کوه بسنگي نرسيدم
خودداري من سد ره عمر نگرديد
از سکته چو معني بدرنگي نرسيدم
چندين فلک آغوش کشيد آينه شوق
اما بعصاي دل تنگي نرسيدم
راحت چقدر غفلت انجام طرب داشت
از سايه گل هم به پلنگي نرسيدم
اين بزم بجز نشه اوهام چه دارد
جامي نگرفتم که به بنگي نرسيدم
يک گام درين مرحله ام قطع نگرديد
کز ياد نگاهت بفرنگي نرسيدم
چندانکه زخود ميروم آنجلوه به پيشست
رنگي نشکستم که برنگي نرسيدم
(بيدل) زگريبان دري و بي سر و پائي
ممنون جنونم که به ننگي نرسيدم