شماره ٢٦٧: حسرتي در دل نماند از بسکه ما وا سوختيم

حسرتي در دل نماند از بسکه ما وا سوختيم
يک دماغي داشتيم آنهم بسودا سوختيم
کسن درين محفل زبان دان گداز دل نبود
چون سپند از خجلت عرض تمنا سوختيم
نشه تحقيق ما را شعله جواله کرد
گرد خود گشتيم چنداني که خود را سوختيم
حال هم وهم است از مستقبل اينجا دم مزن
آتش ما شد بلند امروز و فردا سوختيم
در چراغان وفا تاثير شوق ديگر است
خواب در چشم تماشا سوخت تا ما سوختيم
يکقدم وحشت ادا شد گرمي جولان شوق
همچو برق از جاده نقش کف پا سوختيم
اضطراب شعله ما داغ افسردن نداشت
چون نفس از خواهش آرام دلها سوختيم
درد يار ما چو شمع از بسکه قحط درد بود
تا شود يک داغ روشن جمله اعضا سوختيم
از نشان و نام ما بگذر که ما بي حاصلان
دفتر خود يک قلم تا بال عنقا سوختيم
صرفه ما نيست (بيدل) خدمت دير و حرم
شمع خود در هر کجا برديم خود را سوختيم