شماره ٢٦٤: حباب وار که کرد اينقدر گرفتارم

حباب وار که کرد اينقدر گرفتارم
سري ندارم و زحمت پرست دستارم
ز ناله چند خجالت کشم قفس تنگ است
ببال بسته چه سازد گشاد منقارم
هزار زخمه چو مژگان اگر خورند بهم
نميبرد چو نگه بيصدائي از تارم
براه سيل فنا خواب غفلتم برجاست
گذشت قافله و کس نکرد بيدارم
ز انقلاب بناي نفس مگوي و مپرس
گسسته بود طنابي که داشت معمارم
طلب چو کاغذم آتش زد و گذشت اما
هزار آبله دارد هنوز رفتارم
چو نقش پا مژه بستن نصيب خوابم نيست
ز سايه بيشتر افتاده است ديوارم
تلاش مقصد ديدار حيرتست اينجا
بمهر آئينه بايد رساند طومارم
باين متاع غبار کدام قافله ام
که بيخودي به پر رنگ مي کشد بارم
سماجت طلبي هست وقف طينت من
که گر غبار شوم دامن تو نگذارم
گرفتم آينه ام زنگ خورد رفت بخاک
تو از کرم نکني نااميد ديدارم
بدرد عاجزي من که ميرسد (بيدل)
که برنخاست ز بستر صداي بيمارم