شماره ٢٣٤: چنين ز شرم که گرديد سرنگون جامم

چنين ز شرم که گرديد سرنگون جامم
که از نگين چونم از جبهه مي چکد نامم
سرشک پرده در حسرت تبسم کيست
برون چو پسته فتاده است مغز بادامم
بخامشي چه ستم داشت لعل شيرينش
که تلخ کرد چو گوش انتظار دشنامم
غبار گشتم و خجلت نفس شمار بقاست
چه گل کنم که ز کردن ادا شود وامم
دمي ز خويش برايم که چون غبار سحر
شکست رنگ کند نردباني بامم
چو شمع صبح بهارم چکار مي آيد
بسست سايه گل بر سر افگند شامم
حيا ز انجم و افلاک پر عرق پيماست
عبث قدح کش گلجامهاي حمامم
شرار کاغذ و آسودگي چه امکانست
غبار صيد بغربال ميدهد دامم
هزار نامه گشودم ز ناله ليک چسود
کسي نديد که من قاصد چه پيغامم
برنگ شمع گلم بر سر است و مي در جام
اگر خيال نسوزد بداغ انجامم
تلاش کعبه تحقيق ترک اقبالست
بتار سبحه نبافي رداي احرامم
ز خاک راه تحير کجا روم (بيدل)
که پايمال فنا چون نفس بهر گامم