شماره ١٨٥: بي تکلف گر گدا گشتيم و گر سلطان شديم

بي تکلف گر گدا گشتيم و گر سلطان شديم
دور از آن در آنچه ننگ قدر ما بود آن شديم
عجز طوفان کرد محو الفت امکان شديم
ريخت قدرت بال و پر تا گرد اين دامان شديم
جر فنا گويند رنج زندگي را چاره نيست
از چه يارب تشنه اين درد بيدرمان شديم
راحتي گر بود در کنج خموش بوده است
بر زبانها چون سخن بيهوده سرگردان شديم
بي حجاب رنگ نتوان ديد عرض نوبهار
پيرهن کرديم سامان هر قدر عريان شديم
مشت خاک تيره را آينه کردن حيرتست
جلوه ئي کردي که ما هم ديده حيران شديم
از چراغ ما زهستي دامني افشاند عشق
بي زبان بوديم داغ شکر اين احسان شديم
آتش ما از ضعيفي شعله ئي پيدا نکرد
چون چراغ حيرت از آينه ها تابان شديم
در عبادتگاه ذوق نيستي مانند اشک
سجده ئي کرديم و با نقش قدم يکسان شديم
درد سر کمتر چه لازم بافنون پرداختن
عالمي سوداي دانش پخت و ما نادان شديم
بسکه ما را شعله درد وداع از هم گداخت
آب گشتيم و روان از ديده ياران شديم
در تماشايت علاج حيرت ما مشکلست
چشم چون آينه تا واگشت بي مژگان شديم
احتياج غير (بيدل) ننگ دوش همت است
همچو خورشيد از لباس عاريت عريان شدايم