شماره ١٤٧: برنگ گلشن از فيض حضورت عشرت آهنگم

برنگ گلشن از فيض حضورت عشرت آهنگم
مشو غائب که چون آينه از رخ ميپرد رنگم
حيا را کرده ام قفل در دکان رسوائي
برنگ غنچه پنهانست جيب پاره در چنگم
زمردم بسکه چون آينه ديدم سخت روئيها
نگه در ديده پيچيده است مانند رگ سنگم
خوشا روزيکه نقاش نگارستان استغنا
کشد تصوير من چندانکه بيرون آرد از رنگم
برنگ سايه از خود غافلم ليک اينقدر دانم
که گر پنهان شوم نورم و گر پيدا همين رنگم
شدم پير و نيم محرم نواي ناله دردي
محبت کاش بنوازد طفيل قامت چنگم
زخاک آستانت چشم بي نم ميبرم اما
دلي دارم که خواهد آب گرديد آخر از ننگم
بظرف غنچه دشوار است بودن نگهت گلرا
نميگنجد نفس در سينه من بسکه دلتنگم
تنکظرفي چو من در بزم ميخوران نميباشد
که دور جام بيهوشي است چون گل گردش رنگم
مگر بر هم توانم زد صف جمعيتت رنگي
برنگ شمع يکسر تيغم و با خويش در جنگم
بوضع احتراز هر دو عالم باج ميگيرم
جهانگير است چون خورشيد ناگيرائي چنگم
طرف در تنگناي عرصه امکان نمي گنجد
همان با خويش دارم کارگر صلح است و گر جنگم
بوهم عافيت چون غنچه محروم از گلم (بيدل)
شکستي کو که رنگ دامن او ريزد از چنگم