شماره ١٠٤: ازين صحراي بيحاصل دگر باخود چه بردارم

ازين صحراي بيحاصل دگر باخود چه بردارم
نگاه عبرتي همچون شرر زاد سفر دارم
محبت تا کجا سازد دچار الفت خويشم
برنگ رشته تسبيح چندين رهگذر دارم
مده اي خواب چون چشمم فريب از بستن مژگان
کزين بالين پر پرواز ديگر در نظر دارم
نه برق شعله ئي دارم نه ابر شوخي دودي
چراغ انتظارم پرتوي در چشم تر دارم
ندارد رنگ پروازم شکست از ناتواني ها
چو ابرو در خم چين اشارت بال و پر دارم
بلوح وحدتم نقش دوئي صورت نمي بندد
اگر آينه ام سازد همان حيرت ببر دارم
سويداي دل است اين يا سواد عالم امکان
که تاوا ميکنم چشمي غباري در نظر دارم
مجو صاف طرب از طينت کلفت سرشت من
کف خاکم غبار از هر چه گوئي بيشتر دارم
نميگردد فلک هم چاره فرماي شکست من
برنگ موي چيني طرفه شام بي سحر دارم
دماغ غيرت من طرفي از سامان نمي بندد
زاسباب تجمل آنچه من دارم حذر دارم
سراغم ميتوان از دست بر هم سوده پرسيدن
رم وحشي غزال فرصتم گرد دگر دارم
نشد سعي غبارم آشناي طرف داماني
چو مژگان بر سر خود ميزنم دستي که بردارم
توانم جست از دام فريب اينچمن (بيدل)
چو شبنم گر بجاي گام من هم چشم بردارم