شماره ٦٩: سنگي چو گوهر نبستيم بر دل

سنگي چو گوهر نبستيم بر دل
از صبر ديديم در بحر ساحل
رحمت گشود است آغوش حاجات
درهاست اينجا مشتاق سائل
چون شمع ما را با عجز نازيست
سر بر هوائيم تا پاست در گل
رسوائي و عشق مستوري و حسن
مجنون و صحرا ليلي و محمل
ني دهر باليدني خلق جوشيد
چندانکه جستيم دل بود در دل
بي پارواني بي پر پريدن
اين باغ رنگيست از خون بسمل
هر جا دمد صبح شبنم کمين است
چشمي بنم گير اي خنده مائل
گر مرد جاهي جا گرم کم کن
خواهد عرق کرد رخشت بمنزل
چون سايه هر چند بر خاک سوديم
خط جبين ها کم گشت زائل
يکسر چو تمثال حيران خويشم
با غير کس نيست اينجا مقابل
شخص حبابيم از ما چه آيد
ضبط نفس هم اينجاست مشکل
ما و من خلق هذيان نوائي است
از حق مپرسيد مست است باطل
چون اشک رنگي بستيم آخر
خونها عرق شد از شرم قاتل
گفتم چه سازم با ربط هستي
آزاد طبعان گفتند بگسل
ني مطلبي بودني مدعائي
ما را بهر رنگ کردند (بيدل)