شماره ١٤: جاي آنست که بالد گهرشان صدف

جاي آنست که بالد گهرشان صدف
بحر در قطره گي اينجا شده مهمان صدف
عزلت از حادثه ئي دهر برون تاختن است
موج دريا نشود دست و گريبان صدف
نيست در عالم بيمطلبي اسباب دوئي
دل صافيست همان ديده حيران صدف
ظرف بيتابي يک قطره ندارد اين بحر
موج گوهر شو و ميتاز بميدان صدف
جهد افسوس طلب آبله واري دارد
سودن دست گهر ريخت بدامان صدف
قسمتت گردم آبيست غنيمت ميدان
بحر بيجا نشکسته است لب نان صدف
بر يتيمان چقدر سايه فگن خواهد بود
بدو ديوار نگون خانه ويران صدف
صحبت مرده دلان سخت سرايت دارد
آب گوهر همه وقتست بزندان صدف
صحبت مرده دلان سخت سرايت دارد
آب گوهر همه وقتست بزندان صدف
زله ما يده حرص نيندوخته ايم
استخوان خشکي مغز است درانبان صدف
جوش ياسيست بهار طرب ما (بيدل)
ميدمد چشم پرآب از لب خندان صدف