شماره ٢٩٧: بي نم خجلت نميباشد سر و کار طمع

بي نم خجلت نميباشد سر و کار طمع
جنس استغنا عرق دارد ببازار طمع
غير نوميدي علاج اينقدر امراض چيست
عالمي پر ميزند در نبض بيمار طمع
عمر در حسرت شد و يکطوق قمري خم نه بست
خجلت بيحاصلي بر سرو گلزار طمع
آسمان خميازه يأس تو خرم ميکند
اي هوس بردار دست از شکل انبار طمع
بي نيازي تابع انديشه اغراض نيست
خدمت همت محال است از پرستار طمع
بهر تعمير خيالي کز نفس ويران تر است
خاک دهر از آبرو گل کرد معمار طمع
زجر عبرت نيست تنبيه سماجت پيشگان
لب گزيدن نشکند دندان اظهار طمع
در خور جان کندن از اغراض مي بايد گذشت
عمرها شد مرگت از پا مي کشد خار طمع
از کمال خويش غافل نيست استعداد خلق
شور اقبال گدا مي باشد ادبار طمع
بزم چندين حسرت آنسوي قيامت چيده ايم
بايد از شخص امل پرسيد مقدار طمع
گر همه بر آسمان خواهي نظر برداشتن
چون مژه بي سرنگوني نيست ديوار طمع
از خرد جستم طريق انتعاش کام خلق
دست بر هم سود و گفت اين است ديوار طمع
نيست موقوف سوال ابرام طبع دون حسب
بستن لب هم کمر بسته است در کار طمع
بي نيازي (بيدل) آخر احتياج آمد بعرض
محرم راز غنيايم کرد آثار طمع