شماره ٢١٨: چو سبحه بر سر هم تا بکي قدم شمريد

چو سبحه بر سر هم تا بکي قدم شمريد
بيکدلي نفسي چند مغتنم شمريد
بهيچ جزو زاجزاي دهر فاصله نيست
سراسر خط پرکار سر بهم شمريد
نمود کار جهان نقش کاسه بنگ است
لبي بخنده گشائيد و جام جم شمريد
بصفحه راه نبرد است نقش ظلمت و نور
سواد دهر خطي در شق قلم شمريد
جنون عالم عبرت بگردن افتاده است
نفس زنيد و همان هستي و عدم شمريد
سراغ مرکز تحقيق تا بدل نرسد
زدير تا بحرم لغزش قدم شمريد
حساب بيش و کم حرص تا ابد باقيست
مگر بصفحه زنيد آتش و درم شمريد
کدام قطره درين بحر باب گوهر نيست
خطاي ما همه شايسته کرم شمريد
بناله ميکنم انگشت زينهار بلند
زمن بعرصه جرأت همين علم شمريد
کس از حباب نگيرد عيار علم و عمل
حساب ما نفسي بيش نيست کم شمريد
نواي ساز حيابي فضولي من و ماست
زپرده چند برائيد و زير و بم شمريد
اگر هزار ازل تا ابد زنند بهم
تعلق من (بيدل) همين دو دم شمريد