شماره ٢٨٠: آتش شوق طلب آنجا که روشن ميشود

آتش شوق طلب آنجا که روشن ميشود
گر همه مژگان بهم آريم دامن ميشود
داغ را آئينه تسليم بايد ساختن
ورنه ما را ناله هم رگهاي گردن ميشود
مدت موهوم عمر آخر نفس طي ميکند
رشته چون ره کوته از رفتار سوزن ميشود
در سواد فقر دارد جوهر تحقيق نور
چون جهان تاريک گردد شمع روشن ميشود
شيشه و سنگ آتش و آبند دور از کوهسار
عالمي با هم جدا از اصل دشمن ميشود
از لب خندان بچشم جام مي ميگردد آب
عشرت سرشار هم سامان شيون ميشود
پر ميفشان بر دل ما دامن زلف رسا
زين اداها سبحه زنار برهمن ميشود
ختم کار جستجو بر خاک عجز افتادن است
اشک چون ماند از دويدنها چکيدن ميشود
گر تو هم از خود برون آئي جهان ديگري
دانه خود را ميدهد بر باد و خرمن ميشود
بيقراران جنون را منع وحشت مشکل است
ناله را زنجير هم سامان رفتن ميشود
نقش من گرد فنا گل کردن من نيستي
چرخ هم خاک است اگر آئينه من ميشود
(بيدل) امشب بمل تيغ تمناي کيم
بال من برگ گل از فيض طپيدن ميشود