شماره ٢٢٦: هر کجا لعل تو رنگ خنده مستانه ريخت

هر کجا لعل تو رنگ خنده مستانه ريخت
از خجالت آب گوهر چون مي از پيمانه ريخت
در غبار خاطر ما صد جهان عشرت گم است
آبروي گنجها در خاک اين ويرانه ريخت
چرخ حاسد تا به بيدردي کند ما را هلاک
جام زهر بيغمي در کام ما يارانه ريخت
در طلسم زندگي مائيم و عيش سوختن
کز گداز ما محبت شمع اين کاشانه ريخت
حيرتي بوديم اکنون خار خار حسرتيم
صنعت عشقت زما آئينه بر دو شانه ريخت
شبکه شد زاهد بفيض گردش جام آشنا
سبحده جاي جرعه مي بر زمين رندانه ريخت
نقد تاراج چمن در ريزش برگ گلست
رنگ ويراني است چون خشت از بناي خانه ريخت
درد معشوقان بعاشق بيشتر دارد اثر
شمع تا اشکي بيفشاند پر پروانه ريخت
دوش سوداي که ميزد شيشه اشکم بسنگ
کز مژه تا دامنم يکسر دل ديوانه ريخت
زندگاني دستگاه خواب غفلت بود و بس
چشم تا بيدار کردم گوش بر افسانه ريخت
التفات بيغرض سررشته تسخير ماست
صيد ما خواهي برون دام بايد دانه ريخت
عقده دلرا ززلفش باز کردن مشکل است
(بيدل) اينجا ناخن از انگشتهاي شانه ريخت