شماره ٢١٩: هر جال دلي طپيدن شوق خيال داشت

هر جال دلي طپيدن شوق خيال داشت
گرد بباد رفته من رقص حال داشت
روزيکه عشق زد رقم ناتوانيم
چون خامه استخوان تنم مغز نال داشت
رازم زبي نقابي اظهار اشک شد
عرياني اينقدر عرق انفعال داشت
در کيش عشق ساز رهائي ندامت است
افسوس طايريکه بدام تو بال داشت
امروز نيست داغ تو خلوت فروز دل
خورشيد ريشه در دل ماه از هلال داشت
از دل بغير شعله آهي نشد بلند
عرض سراسر چمنم يک نهال داشت
در بحر احتياج که موجش طپيدن است
آسايشي که داشت لب بي سوال داشت
بهبوده همچو صبح دميديم و سوختيم
فصل بهار بي نفسي اعتدال داشت
دل خون شد و کسي بفغانش نبرد پي
اين چيني شکسته زبان سفال داشت
از دل غبار هستي موهوم شسته ايم
رفت آنکه لوح آينه ما مثال داشت
عمرم کي آمدم که دهم عرض رفتني
تهمت خراميم قدم ماه و سال داشت
تنها نه (بيدل) از طپش آرام منزل است
هر بسمل آشيان طرب زير بال داشت