شماره ٢٠٠: نور دل در کشور آئينه نيست

نور دل در کشور آئينه نيست
ليک کس روشنگر آئينه نيست
آن خيالاتيکه دل نقاش اوست
طاقت صورتگر آئينه نيست
غفلت آخر ميدهد دلرا بباد
زنگ جز بال و پر آئينه نيست
بسکه آفاق از غبار ما پر است
سادگي در دفتر آئينه نيست
دل زتشويش تو و من فارغ است
عکس کس دردسر آئينه نيست
داغ عشقيم از مقيمان دليم
حلقه ما برد در آئينه نيست
دوستان بايد غم دل خورد و بس
فهم معني جوهر آئينه نيست
کدخداي وهم تا کي زيستن
خانه جز بام و در آئينه نيست
ذوق پيدائي نگيرد دامنم
محو زانو را سر آئينه نيست
خودنمائي تا بکي هشيار باش
عالم است اين منظر آئينه نيست
تردماغ شرم تحقيق خوديم
ورنه مي در ساغر آئينه نيست
دل بپرداز از غبار ما و من
(بيدل) اينها زيور آئينه نيست