شماره ١٧١: کينه را در دامن دلهاي سنگين مسکن است

کينه را در دامن دلهاي سنگين مسکن است
هر کجا تخم شرر ديديم سنگش خرمن است
خاکساران قاصد افتادگيهاي هم اند
جاده را طومار نقش پا بمنزل بردن است
بادل جمع از خراش سينه غافل نيستم
غنچه سان در هر سرانگشتم نهان صد ناخن است
بگذر از اسباب اگر آگاهي از ذوق فنا
چون شود منزل نمايان گرد راه افشاندن است
غفلت تحقيق بر ما تار و پود وهم بافت
ورنه در مهتاب احوال کتانها روشن است
بي لب او چون خيال غير در دلهاي صاف
شيشه ها را موج صهبا خار در پيراهن است
آتشي در جيب دل دزديده ام کز سوز آن
مو بر اعضايم چو گلخن دود چشم روزن است
هيچ سودائي بتر از زحمت افلاس نيست
دست قدرت چون تهي شد با گريبان دشمن است
از وداع غنچه آغوش گل انشا کرده ايم
بي گريباني تماشاگاه چندين دامن است
(بيدل) از چشم تحيرپيشگان نم خواستن
دامن آئينه بر اميد آب افشردن است