شماره ٧٥: سرو چمن دل الف شعله آهيست

سرو چمن دل الف شعله آهيست
سرسبزي اين مزرعه را برق گياهيست
بي جرأت بينش نتوان محو تو گشتن
سررشته حيراني ما مد نگاهيست
کي سدره اشک شود دامن رنگم
گر کوه بود در دم سيلش پر کاهيست
جز صيقلي آينه آب ندارد
هر چند که سر و لب جو مصرع آهيست
عزت طلبي جوهر تسليم بدست آر
اينجا خم طاعت شکن طرف کلاهيست
تا چند زند لاف بلندي سرگردون
اين بيضه بزير پر پرواز نگاهيست
بر حاصل دنيا چقدر ناز توان کرد
سرتاسر اين مزرعه يک مشت گياهيست
فرش در دل شو که درين عرصه نفس را
از هرزه دوي خانه آئينه پناهيست
زين هستي بيهوده صوابيکه تو داري
گر جرم تصور نکني سخت گناهيست
فال سر تسليم زن و ساز قدم کن
تا منزل راحت زگريبان تو راهيست
(بيدل) پي آنجلوه که من رفته ام از خويش
هر نقش قدم صورت خميازه آهيست