شماره ٤١: زفقر تا به شهادت شد آشنا انگشت

زفقر تا به شهادت شد آشنا انگشت
بلند کرد نيستان بوريا انگشت
دميکه سجده بخاک درت اشارت کرد
چو آفتاب دميد از جبين ما انگشت
بعرض حاجت ما نيست عجز بي زنهار
زدست پيش فتاده است در دعا انگشت
خطاست منکر اقبال کهتران بودن
تو غافلي و دخيل است جابجا انگشت
اگر مزاج بزرگان تفقدي ميداشت
چرا کناره گرفتي زدست و پا انگشت
موافقت اگر آئين همدمي ميبود
زدستها ندميدي جدا جدا انگشت
برنگ شمع درين معبد خيال گداز
هزار سبحه بسيلاب رفت با انگشت
ز وضع قامت خم پاس زخم دل داريد
حذر خوشست ازين ناخن آزما انگشت
حضور عالم بيکار نيز شغلي داشت
نبرد لذت سرخاري از حنا انگشت
درين بساط بصد گوشمال موت و حيات
نديد هيچکس از پنجه قضا انگشت
همين طپانچه و مشتي است نقد غيرت مرد
عمود گير گر افتاد نارسا انگشت
تلاش روزي ما بسکه غالب افتاده است
بزينهار برآورده آسيا انگشت
بلندي مژه آنرا که هر چه پيش آرد
پي قبول گذارد بديدها انگشت
محال بود براسباب پازدن (بيدل)
به پشت دست نزد ناخن از حيا انگشت