دراز گشت حديث درازدستي ما
            سپيد گشت به يک ره سپيدکاري برف
         
        
            زمين و آب دو فعلند پر منافع سخت
            هوا و آب دو بحرند پر عفونت ژرف
         
        
            فغان من همه زين عيش تلخ و روي ترش
            چنانکه قليه افعي خوري بريق ترف
         
        
            فغان من ز خداوند من حميدالدين
            که از وجود من او را فراغتيست شگرف
         
        
            در اين چنين مه و موسم که درع ماهي را
            ز زور لرزه دريا نه قبه ماند و نه ظرف
         
        
            به صد هزار تکلف به خدمتش بردم
            قصيده اي که نه نقدش عيار يافت نه صرف
         
        
            ز عرض کردن و ناکردنش چنان که کنند
            خبر نکرد مرا بعد هفته اي به دو حرف