تو گر دوست داري مرا ور نداري
            منم همچنان بر سر دوستداري
         
        
            به هر دست خواهي برون آي با من
            ز تو دست برد و ز من بردباري
         
        
            چه دارم ز عشق تو عمري گذشته
            نياري بدين خاصيت روزگاري
         
        
            چو گويم که خوارم ز عشق تو گويي
            هم از مادر عشق زادست خواري
         
        
            من از کار تو دست باري بشستم
            زهي پايداري زهي دست کاري
         
        
            تو داري سر آن که در کار خويشم
            ز پاي اندر آري و سر درنياري
         
        
            دل آنجا نهادم که عهدي بکردي
            به پاي وفا بر کدام استواري
         
        
            همان به که با خوي تو دل نبندم
            که الحق چنين خوب خويي نداري