شماره ١٩٨: بيا که با سر زلف تو کارها دارم

بيا که با سر زلف تو کارها دارم
ز عشق روي تو در سر خمارها دارم
بيا که چون تو بيايي به وقت ديدن تو
ز ديدگان قدمت را نثارها دارم
بيا که بي رخ گلرنگ و زلف گل بويت
شکسته در دل و در ديده خارها دارم
بيا که در پس زانو ز چند روز فراق
هزار ساله فزون انتظارها دارم
چو آمدي مرو از نزد من که در همه عمر
به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
نه جور بخت من و روزگار محنت تو
ذخيره هاي بسي روزگارها دارم
مرا ز ياد مبر آن مبين که در رخ و چشم
ز گوش و گردن تو يادگارها دارم
خطاست اينکه همي گويم اين طمع نکنم
که دست برد طمع چند بارها دارم
قرارهاي مرا با تو رنگ و بويي نيست
که با زمانه اينها قرارها دارم
زکار خويش تعجب همي کنم يارب
چو ناردان فروبسته کارها دارم