شماره ٧٧: بتي دارم که يک ساعت مرا بي غم بنگذارد

بتي دارم که يک ساعت مرا بي غم بنگذارد
غمي کز وي دلم بيند فتوح عمر پندارد
نصيحت گو مرا گويد که برکن دل ز عشق او
نمي داند که عشق او رگي با جان من دارد
دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف
مگر از جان به سير آمد دلم کش باز مي خارد
مرا گويد بيازارم اگر جان در غمم ندهي
چگويي جان بدان ارزد که او از من بيازارد
نتابم روي از او هرگز اگرچه در غم رويش
مرا چرخ کهن هردم بلايي نو به روي آرد