آرزوي روي تو جانم ببرد
            کافريهاي تو ايمانم ببرد
         
        
            از جهان ايمان و جاني داشتم
            عشق تو هم اين و هم آنم ببرد
         
        
            غمزهات از بيخ وز بارم بکند
            عشوهات از خان و از مانم ببرد
         
        
            شحنه عشقت دلم را چون بخواند
            از حساب جعل خود جانم ببرد
         
        
            عقل را گفتم که پنهان شو برو
            کين همه پيدا و پنهانم ببرد
         
        
            گفت اگر اين بار دست از من بداشت
            باز باز آمد به دستانم ببرد
         
        
            انوري چند از شکايتهاي عشق
            کو فلان بگذاشت و بهمانم ببرد
         
        
            اين همه بگذار و مي گوي انوري
            آرزوي روي تو جانم ببرد