مثال

هم چو شمع از غمت بسوزاند
گه کشد، گاه برفروزاند
اعتبارت کند به هر مويي
بازگرداندت به هر رويي
گه سرت را بکار برگيرد
گاه پروانه بر سرت ميرد
گه بنام خودت نگار کند
گاهت از ريسمان به دار کند
گاه با شهد هم نشين کندت
گاه با شاهدان قرين کندت
گه به بالين مردگان باشي
گاه پيش فسردگان باشي
گاه خندي، ولي ز پنداري
گاه گريي، ولي به صد زاري
گه سرافراز و گاه پست شوي
گاه ناچيز و گاه هست شوي
گاه لافي زني ز سربازي
گاهت آن زر که هست در بازي
گاه زهرت دهند و گاهي نوش
گه زبان آوري و گه خاموش
گاه اندر تبي و گه در تاب
گاه در بزم و گاه در محراب
چو ببيند که هيچ دم نزني
وندران سوز و گريه کم نزني
نخوري هيچ و فيض ريزاني
خود نخفتي و خفته خيزاني
گاه در پرده اي چو مستوران
گه برافگنده پرده از دوران
گاه از سوز سينه در ويلي
گه ز خاصان قايم الليلي
سال و مه سودت از زيان باشد
دايمت خرقه در ميان باشد
عادتت کمزني و شب خيزي
روشت بخشش و گهر ريزي
در تو هر نقش را پذيرايي
متشمر به لطف و گيرايي
مؤمنان را به پيشوايي فرد
کافران را به خانه سوزي مرد
سينه پر سوز و هيچ آهي نه
ديده پر گريه و گناهي نه
بشناسد که در روش رستي
نکند در نمودنت سستي
پرده از روي کار برگيرد
دل طريقي دگر ز سر گيرد
از چپ و راست عشق در تازد
خانه عقل را براندازد
بر تو آن علمها وبال شود
عملت جمله پايمال شود
به صفت جوهري دگر گردي
مس نماند، تمام زر گردي
غيرت او بشست و شوي از تو
نهلد در وجود بوي از تو
چون ترا از تويي کند فاني
برساند به نشائت ثاني
جنبش اينجا نماند و رفتار
سخن اينجا نماند و گفتار
نه تو آن حال باز داني گفت
نزخود آن بيخودي تواني رفت
نه کسي تاب ديدنت دارد
نه کس آوار شنيدنت يارد
هر که روي تو ديد، مست شود
وانکه بويت شنيد، هست شود
بر زمين بگذري، سما گردد
در مگس بنگري، هما گردد
متصل گردد اين اثر در ذات
هم چو تاثير مهر در ذرات
به خلافت رسي ز يک نظرش
در زمان و زمين و خشک و ترش
عشق زايد ز استقامت تو
علم روحاني از علامت تو
صاحب امر و اختيار شوي
گاه پنهان، گه آشکار شوي
گاه با قهر و سرکشي باشي
گاه با لطف و با خوشي باشي
در تب و تاب عشق و ظلمت و نور
چون که از راستي نگشتي دور
نيستي بخشدت ز تاب رخش
محو گردي در آفتاب رخش
به چنين دوست تحفه جان بايد
دل به شکرانه در ميان بايد
تو ازين عهده گر برون آيي
در نگر تا به شکر چون آيي؟
يار کن شکر با شکيبايي
تا به زينت رسي و زيبايي