سخني چند بر سبيل موعظه

صرف طاعت کن اين جواني را
بنگر آنروز ناتواني را
عاقلي، گرد نانهاده مگرد
کز جهان جز نصيب نتوان خورد
در دل خود مکن حسد را جاي
از درون زنگ بغض و کين بزادي
سلطنت چيست؟ تن درستي تو
پادشاهي؟ به خير چستي تو
گر دل ايمن و کفافت هست
ملکت قاف تا به قافت هست
رنج و بيشي به يکديگر باشد
گفتن بيش بار خر باشد
نظر از پيش و پس دريغ مدار
آنچه داني ز کس دريغ مدار
چشمها تيره، خانها تاريست
گر چراغي درآوري ياريست
هر چه دانسته اي ز پيش کسان
دست دستش به ديگران برسان
نيکي ار در محل خود نبود
ظلم خوانندش، ار چه بد نبود
وز بدي آنچه او بجاي خودست
عاقلش عدل خواند، ار چه به دست
هر که خود را نخواست کوچک و خرد
با فرومايگان ستيزه نبرد
حکمت نيک وبد چو در غيبست
عيب کردن ز ديگران عيبست
هر چه ورزش کني هماني تو
نيکويي ورز، اگر تواني تو
مهر محکم شود ز خوش خويي
دوستي کم کند ترش رويي
خلق خوش خلق را شکار کند
صفتي بيش ازين چکار کند؟
هزل آب رخت فرو ريزد
وز فزونيش دشمني خيزد
دل به جانان مده، که جان ببرد
شهوتت مغز استخوان ببرد
آنکه عيب تو گفت يار تو اوست
وانکه پوشيده داشت مار تو اوست
دوستي از درم خريده مجوي
پرده داري ز پس دريده مجوي
خواجه اي، بگذر از غلامي چند
پخته اي، در گذر ز خامي چند
تا تو باشي به کار بالا دست
در مکن پنجه و ميآلادست
چرخ رام تو گشت و دورانش
گوي خيري ببر ز ميدانش
گفت خود را به داد عادت کن
دست در کيسه سعادت کن
ماه گردون که اين کرم دارد
ميکند بذل تا درم دارد
هم به انگشت مينمايندش
هم به خوبي همي ستايندش
آنکه ماه زمين بود نامش
چون ببينند مردم انعامش
در پيش روز و شب دعا گويند
سال و مه مدحت و ثنا گويند
به جزين خورد و خواب و خيز و نشست
مرد را منهج و طريقي هست
چون مزاج هوا تبه شد و آب
احتما يابد از طعام و شراب
ز دم رتبت و دوام سعاد
نرهد مرد جز به ترک مراد
حل و عقديت هست و تدبيري
چه نشيني؟ بساز اکسيري
پند ما گوش دار و شاهي کن
ورنه رفتيم، هر چه خواهي کن
گوش کن راز و روز بيني من
از گواهان شب نشيني من
گر چه روز از کسم نپرسي راز
نيستم بي تو در شبان دراز
روز ازين فتنه ها امانم نيست
شب نشينم، که شب نشانم نيست
خود چه محتاج قيل و قال منست؟
کين سخن ها گواه حال منست
خود وفا نيست در نهاد جهان
مکن اندر دماغ باد جهان