حکايت

شيخکي بر فسانه بود وگزاف
چشم بر هم نهاده ميزد لاف
در حديثي دليل خواستمش
حرمت و آب رخ بکاستمش
از مريدان او مريدي خر
به غضب گفت: ازين سخن بگذر
او دليلست ازو دليل مخواه
شرح گردون ز جبرييل مخواه
هر چه گويد به گوش دل بشنو
ور جدل ميکني به مدرسه رو
چون نظر کردم آن غضب کوشي
تن نهادم به عجز و خاموشي
گر نه تسليم کردمي در حال
مرغ ريش مرا نهشتي بال