در منع شراب و بنک و مستي

باده کم خور، خرد به باد مده
خويش را ياد او به ياد مده
هوش يار تو به، که بيهوشي
هوشياري تو، باده کم نوشي
مي بتونت کشد سر از بستان
بنگ رويت کند به گورستان
باده در خيک و بنگ در انبان
گر نه ديوانه اي مشو جنبان
خيک و انبان به خوک و سگ بگذار
خوک گنديده و سگ مردار
مي سرخت نمد به دوش کند
بنگ سبزت گليم پوش کند
دل سياهي دهند و رخ زردي
بهل اين سبز و سرخ، اگر مردي
بنگت آن اشتها دهد به دروغ
که چو ماء العسل بليسي دوغ
مي چنانت کند به ناداني
که بز ماده را پري خواني
هر سقط کز جهان برو خندند
اين دو دلاله شان فرو بندند
بنگ در بر کشد به زنجيرت
گر نباشد مويز و انجيرت
خوردن آب گرم وسبزه خشک
خون بسوزاندت چو نافه مشک
بهل آن آب را، که تر گردي
مخور اين سبزه را، که خر گردي
آب گنديده، خاک پوسيده
در تو چون نفس و روح دو سيده
ترکشان کن، که دشمنان بدند
زانکه اين هر دو دشمن خردند
بت پرستي ز مي پرستي به
مردن غافلان ز مستي به
جود نيکست وجود مستان بد
هوشياري ز مست مستان بد
مست نادم شود به هشياري
تو ز مستان طمع چه ميداري؟
گر چه در هر دو وضع و رفعي نيست
هم شراب اي پسر، که نفعي نيست